همه از دم درسخوان بشویم،
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم؛
بعید می دانم راه تعالی بشر از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود؛
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
باید کسانی هم باشد که کارخانه ها را بگردانند، خانه بسازند، تولید کنند، نظافت و ...!
قرار نبود این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا!
قرار نبود تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که
مبادا خیس شویم و بعد تند تند تو دفترچه شعرمان بنویسیم زیر باران باید رفت!
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن
و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
قرار نبود این همه میز و صندلیِ کارمندی، روی زمین وجود داشته باشد؛
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده، در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بود!
این چشم ها برای دیدن زیبائی های خدا، نور مهتاب، ستارگان، طبیعت و ... آفریده شدند
نه برای ساعت پشت ساعت، شب پشت شب خیره ماندن به مانیتورها...!
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
دندان های مصنوعی،خنده های مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...
قرار نبود خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین، حکمتی داشته حتماً؛ که شاید لالایی طبیعت باشد
برای به خواب رفتن ما، تا نیاز به قرص خواب پیدا نکنیم!
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان،
بشود همه دار و ندار زندگی مان؛ همه دغدغه زنده بودنمان!
هر چه فكر میکنم میبینم قرار نبود ما این چنین با بغل دستی هایمان
در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم!
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن، برای چیست؟!
قرار نبود کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و
دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گرو کشی و ضعف اعصاب داشته باشد!
قرار نبود این طور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و
یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم!
قرار نبود کرم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرمابخش، زره بگیریم و بجنگیم!
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همین قدر میدانم که این همه قرار نبوده ای
که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده !
آنقدر که فقط میدانم خوب نیستیم!
از هیچ چیز راضی نیستیم!
اما سر در نمیآوریم چرا ...؟!







برچسبها:
دیر کرده ای ذره ای ، شاید به اندازه ی سفید شدن موهای من ...






برچسبها:
وقتی پرواز بهانه ای است برای ماندن
روی دایره چشمانت می لغزم
و بر بستر سخت شب ماهرانه می غلتم
با غلط گیر افکار سیاهم هر بار که
هاشور می زنم ، ذهنم را
تصویرت ظاهر می شود
از پس زایش قطره ای دلتنگ
که شادمانه بر پهنای صورتم می غلتد
شاعرانه ، چون سنجاقکی
به گوشه لبهای من سنجاق می شود
گوشه لبهای من
همان خالکوبی رویاهای تو
یادآور ثانیه ای شد که رنگش کردم
و جای سالهای دراز فروختم...
حالا من در مرکز دایره به تماشای تو ایستاده ام
که در کنار نشسته ای
بچرخان ، این دایره را
که مرگ فاصله ها
تابع قانون گریز از مرکز است
آه... ، متنفرم از دایره
گوشه ای ندارد
خاطرم در آن
بی مخاطره آرام گیرد






برچسبها:
به سان بوسه اي خسته
در شبي كوتاه
بر حباب گونه هايم نشستي
چونان لبخندي بلند
از لبان سوگوارم برخواستي
و واژه سكوت را
در هياهوي زندگي ام شكستي،
حالا با پلك زدني
نگاهت را مي تكاني
از خاطره هايت سر مي خورم
به بن بست سرد ترانه ها
پايان صف بهانه ها
وقتي آسمان ، آبستن ستاره ها است
و ابر ، بارور باران
خورشيد از پشت شانه هاي تو
طلوع مي كند
روزهام رنگ تو مي گيرد
و بي حضور تو
نعش ثانيه هايي روي دستم مانده
كه دستاورد پر التهاب
دردواره هاي پاييز است
كمي آسمان بپاش
بر اين معبر تنگ زندگي ...
بوسه اي خسته
در به در ،
دنبال لب هاي توست...!!






برچسبها:
تبعید می شوم به دورترین نقطه ذهن تو
مستعمره کوچکی
که روزی قلمرو طولانی عشق من بود...
هنوز پژواک خنده هایت
افق یاد مرا چه ظالمانه سرد می کند
وقتی آرزوهایم را آبستن بودی
کدام وسوسه ناپیدا
نطفه نابارور آمالم را سقط کرد
که اندام لاغر قرارمان
تندیس زشتی از یخ شد؟!
-حالا- من
این روزهای خاکستری بی خاطره را
چه ماهرانه آبرنگی در دست گرفتم
تا از صحنه تکراری این بغض
تصویری ماندگار سازم
پی نوشت:
1 – آرزوهایم کوتاه آمده اند! می خواهم از فاصله ها پیاده شوم...
2 – می خواهی چند روزی فقط مال خودت باشی؟
3 – عطش دستانم گرُُ گرفته و انگشتان بی هوشم تشنه ی شانه های تو...
4 – راستی ... چشمانم چقدر از نگاه خالی اند!!!






برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.