فصل پنجم...

گاهی باید چشم بسته، در رویایی شیرین، غرق شویم.

آنقدر که حباب های خالی ذهنمان خودش را به رویا ببخشد و با هیچ بپیوندد.

حوالی همین روزها، فهمیده ام که فصل پنجمی هم در زندگی من وجود داشته است.

فصل نابالغی که به طور نهفته ،در زندان درونم حبسش کرده بودم و فرصتی برای دلبری و خودنمایی و هچ شدن، به او ندادم.

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و انکار پنج فصل زندگی من هستند.

فصل انکار من، این روزها بالغ و آزاد شده ،

دستهایش را با افتخار رو کرده است و من نه می توانم و نه می خواهم که

دوباره او را به بند بکشم.

می گذارم آزاد باشد. نفس بکشد و روحم را بسازد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, | 20:32 | پرگـــــــــــــــــل |