تبعید می شوم به دورترین نقطه ذهن تو
مستعمره کوچکی
که روزی قلمرو طولانی عشق من بود...
هنوز پژواک خنده هایت
افق یاد مرا چه ظالمانه سرد می کند
وقتی آرزوهایم را آبستن بودی
کدام وسوسه ناپیدا
نطفه نابارور آمالم را سقط کرد
که اندام لاغر قرارمان
تندیس زشتی از یخ شد؟!
-حالا- من
این روزهای خاکستری بی خاطره را
چه ماهرانه آبرنگی در دست گرفتم
تا از صحنه تکراری این بغض
تصویری ماندگار سازم
پی نوشت:
1 – آرزوهایم کوتاه آمده اند! می خواهم از فاصله ها پیاده شوم...
2 – می خواهی چند روزی فقط مال خودت باشی؟
3 – عطش دستانم گرُُ گرفته و انگشتان بی هوشم تشنه ی شانه های تو...
4 – راستی ... چشمانم چقدر از نگاه خالی اند!!!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
.: Weblog Themes By Pichak :.